من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم خدا گفت هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم گفتم: خدایا عشقت را بپذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد از درون خوشحال نبودم ؛ نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند ؛ در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم ؛ هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود گفتم خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند ؛ انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی ؛ از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم ؛ اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم ؛ بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز خدایا همشه دوستت دارم هر آنچه شکر نعمتت را بجا آورم کم است *-*-*-*-*-*-*-*-*-* یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد زن پرسید " من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت شما هیچ بدهی به من ندارید ؛ من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره ؛ که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود در یادداشت چنین نوشته بود شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام ؛ و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه
سالها پیش پسربچه ی فقیری ازجلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد میشد که بطور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید دلش سوخت و رفت یه سیب ازروی میوه ها برداشت و داد به پسربچه پسربچه باولع زیاد سیب رابه دهانش برددو خواست یه گازمحکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطورکرد اون باخودش گفت بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و با دوتا سیب کوچکتر عوض کنم و این کارا انجام داد و بعد یکی از سیبها را خورد و اون یکی راهم به یه نفر فروخت و باپولش دوباره دوتا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا اینکه تونست یه مقدار پول جمع کنه وبعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمیرفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه میکرد میوه میخرید چندسال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگترشده بود و با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست و پا کنه و کم کم بااین مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمیشد و سعی کرد برای خودش یه کار دیگه ای دست و پا کنه وباهمین هدف یه شرکت کوچیک تولید قطعات الکترونیک دست وپا کرد و چند نفر را هم سرکار گذاشت چندسالی گذشت واون شرکتش را گسترش داد و بجای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کردو بجای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل و لب تاب کرد و موفق به تولید بزرگترین و باکیفیت ترین موبایلهای دنیا شد اون شخص کسی نبود بجز "استیوجابز" مالک معتبرترین برند موبایل و لب تاب دنیا اپل اون توی یه مصاحبه گفته علت اینکه شکل مارک جنسهای من عکسه سیبه ، به این دلیله که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور بشم گذشته م رو بادیدن این سیب به یاد بیارم ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ شبی پسرکوچکی یک برگه صورتحساب به مادرش داد که درآن چنین نوشته بود بابت کارنامه ی قبولی ۶٠٠٠ تومان بابت تمیزکردن اتاقم ٢٠٠٠ تومان بابت خریدکردن برای شما ٢٠٠٠ تومان جمع کل بدهکاری شما ١٠ تومان است مادرکمی خاطر خود را مرور کرد گفت بابت ٩ ماه بارداری که دروجودم رشد کردی هیچ بابت تمام زحماتی که دراین چندسال برای تو کشیدم تابزرگ شوی هیچ بابت شب هایی که به بالینت نشستم و از تو پرستاری کردم هیچ بابت غذا نظافت تواسباب بازی هایت هیچ و اگرتمامی این راجمع بزنی خواهی دید هزینه عشق واقعی من به توهیچ است وقتی پسرک این را شنید با چشمانی اشک آلود گفت مادرم دوستت دارم و آن گاه قلم را برداشت و پشت صورتحساب نوشت قبلا به طور کامل پرداخت شده است ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ※ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺭﻭﺯﯼ كه※ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺻﺪﺍﯾﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﯿﺎﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﺵ※ ﺑﺒﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺭﻭﺯﯼ ﮎ ﺑﻘﻠﻪ ﻋﮑﺴﻢ ﺭﺑﺎﻧﻪ ﻣﺸﮑﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺟﻠﻮﺷﻢ ﺧﺮﻣﺎ ﻭ ﺣﻠﻮﺍ ※ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺭﻭﺯﯼ ﮎ ﻣﻦ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﻭ ﺭﻓﻘﺎ ﻣﺸﮑﯽ ※ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻭﺭﻓﻘﺎﺑﮕﻦ ﺟﺎﺵ ﺧﺎﻟﯿﻪ ※ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﯼ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻥ ﺳﻨﮓﻗﺒﺮﻡ ※ ﺩﺳﺘﺖ ﻭﺑﺰﺍﺭﺭﻭﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮﻡ ﺍﺭﺍﻣﻢ ﻣﯿﮑﻨﺪ ※ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﻢ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺰﯼ※ ﻃﺎﻗﺖ ﺍﺷﮑﺎﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﺭﻡ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻧﺎﻟﻬﺎﯼ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ یک ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺣﺶ ﺭا ﭘﺨﺶ می کرد نشاﻥ مى داد یک ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﯼ ۱۰-۲۰ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩند ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ یک ﺭﻭﺑﺎﻩ آﻣﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ یک ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﻻﺷﻪ ﻯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ؛ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺗﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺍلآﻥ مى رود ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻯ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎنش را مى آورد ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ یک ﺭوﺑﺎﺕ ﺟﺮﺛﻘﯿﻞ، ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩند ﻭ آﻭﺭﺩند در ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ مخفى اش ﮐﺮﺩند ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﯾﻌﯽ خاص ﺍﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ تا ﺍﺛﺮ ﺑﻮ ﺭا ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ببرند * ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ همان ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ ۷-۸ ﺗﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ دیگر آمدند ﺳﺮ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺍﻭﻝ ، ﻫﺮچه ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺭا ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩند؛ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺮﺩند ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ آن ۷-۸ ﺗﺎ ﺭفتند ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﮐﺮﺩ ﺟﺎلب ﺍین ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مدام ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﮐﻪ ﺩاشتند ﺩﻭﺭ مى شدند ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮ ﻣﯿﮑﺸﯿد محققین ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﯿﻢ ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩند ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺩﻳﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺑﺎ ﺩﻧﺪاﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﻢ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ آمدند ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ هماﻥ ﮐﺎﺭ ﺭا ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩند ﻭ ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ و بوى مرغها را با اسپرى پاک کردند ﺭﻭﺑﺎه ها ﻭﻗﺘﯽ دوباره ﺭﺳﯿﺪند ﻫﺮچه ﮔﻮﺩﺍﻟﻬﺎ ﺭا گشتند ﻭ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪند، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺭا نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩیگر ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ماﻧﺪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ای ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩند، ﺩﯾﺪند ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺮﺩﻩ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮﺩند ﻭ ﮐﻠﯽ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩند ﺩﯾﺪند ﺩﻗﯿﻘﺎً ﻋﮑﺴﻬﺎ ﻭ آﺯﻣﺎﯾﺸﺎﺕ نشاﻥ مى دهد ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮاﻥ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺷﻮﮎ ﻋﺼﺒﯽ، ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪ ﮔﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ است ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ مى کند ﺻﺪﺍﻗﺘﺶ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ، ﺳﮑﺘﻪ ﻣﯿﺰند ﻭ ﻣﯿﻤﯿﺮد ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﻤﯿﺮد ﻭ ﭼﻘﺪﺭ زیادند کسانی که می آیند ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺯباﻥ مى آورند ﺑﻌﺪ ﺟﺎلب اینکه ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﻭغ هایشان آﺷﮑﺎﺭ مى شود ، ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﻴﺮوند ﻭ ﺍﺻﻼً ﺧﻢ ﺑﻪ ابرﻭ نمى آورند ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺎک تر ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ، ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﭼﻘﺪﺭ زشت است ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮسد ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﺯ او ﺩﺭ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﯿﺸﯽ ﺑﮕﯿﺮند ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت از میون شما خانوم ها و آقایون ، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه یه آدم پولدار و موفق؟ همه دست بلند کردند مرد میلیاردر لبخندی زد و حرفاشو شروع کرد با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیم و افتادیم توی کار اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم رفیق اولم از تیم جدا شد و رفت دنبال درسش ولی من با اون دو تا رفیق، به راهم ادامه دادم اینبار یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم ، اما بازار تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما جدا شدو رفت پی کارش من موندم و رفیق سوم بعد از مدتی با همین رفیق سوم، شرکت جدید حمل و نقل راه انداختیم، اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم این بار حجم ضررهای ما به نیم میلیارد رسید رفیق سوم مستاصل شد و رفت پی شغل کارمندیش توی این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی رو راه انداختیم و کارمون تا صادرات کالا هم رشد کرد اوضاع خوب بود و ما به سوددهی رسیدیم اما یهو توی یه تصادف لعنتی، همسرمو از دست دادم همه چی بهم ریخت و تعادل مالیمو از دست دادم شرکت افتاد توی چاله ورشکستگی با دو میلیارد بدهی ؛ شکست پشت شکست مدتی بعد پسر کوچیکم بخاطر تومور مغزی فوت کرد چند سال بعد، ازدواج دوم داشتم که به طلاق فوری منجر شد بالاخره در مرز پنجاه و هفت سالگی، با پسر بزرگم شرکت جدیدی زدیم با محصول جدید اولش تقاضا خوب بود اما با واردات بی رویه نمونه جنس ما، محصولمون افت فروش پیدا کرد و باز ورشکست شدیم هفت سال حبس رو بخاطر درگیری با طلبکارهای دولتی و خصوصی گذروندم و اموالمون همش مصادره شد! شکست ها باهام بودند و منم هنوز بودم به محض رهایی از حبس، باز کار جدیدی رو استارت زدیم و این بار موفق شدیم شرکتمون افتاد توی درآمد و وضعمون خوب شد من به سرعت و با یه رشد عالی، از چاله بدهی ها دراومدم. الان شرکت من ده شرکت وابسته داره و شده یه هلدینگ بزرگ، اونم با ده هزار پرسنل مرد میلیاردر بعد از رسیدن به این قسمت از حرف هاش از حضار پرسید همونطور که شنیدید ، من برای رسیدن به این مرحله از زندگی، تاوان دادم ؛ عذاب کشیدم آیا کسی حاضر هست بازم مسیر منو طی کنه؟ هیچ کس دستشو بلند نکرد مرد میلیاردر خنده بلندی کرد و سپس با گفتن یه جمله از پشت تریبون اومد پائین خیلی هاتون دوست دارید الان جای من باشید اما حاضر به طی کردن مسیر سختی نیستید که من طی کردم نیستید
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم